سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام دوستان: این پست ،داستان نیست بلکه ماجرا اتفاق افتاده چند ماه قبل خود من (طاها تهرانی ) است  که برای شما روایت میکنم .


http://www.negarkhaneh.ir/UserGallery/2013/4/saeedmt_30194254.jpg

اواخر اسفند پارسال (92)  بود که من دچار     یک مشکل بزرگ شدم هنوز این مشکل رو حل نکرده بودم که اوایل امسال خبر ناگواری دیگه‌ای به من رسید این دو  مشکل دست     به دست هم داده بودند و داشتند من را از پا در می آوردند    .
خلاصه ، خیلی اذیت شدم و داشتم به کلی نابود میشدم.دلم خیلی شکسته بود. یک شب با خداوند خلوت کردم و  عاجزانه در خواست کردم که دستمو بگیره و توان و صبری به من عطا بفرماید، که از این شرایط بحرانی راهی پیدا کنم . همین طور اشک می ریختم و به خداوند التماس میکردم. اون شب با تمام لذتش تموم شد.   

سه یا چهار روز گذشت و من هنوز نگران بودم ، تا اینکه یک روز غروب داغان‌تر از  رو‌زهای قبلم بودم به ناچار محل کارمو رها کردم و به سمت منزل حرکت کردم .درمسیر ذهنم درگیر مشکلات بود ، فقط جسمم داخل ماشین بود  و خودم تو دنیای دیگر (شانس آوردم تصادف نکردم ) .همینطور که حرکت میکردم یک تصویر حواسمو به خودش جلب کرد ... تو آینه عقب نگاه کردم ، دیدم پیرمرد عصا بدست ناتوان منتظر ماشین ایستاده. با خودم گفتم من که دارم این مسیرو میرم این بنده خداهم اگه هم مسیر بود برسونمش .ناگهان زدم روی ترمز و دنده عقب گرفتم و برگشتم پیش پیرمرد ، شیشه ماشینو زدم پایین گفتم : پدر جان کجا میخوای برید ؟پیرمرد با یک لهجه زیبا مشهدی گفت میخوام برم مشهد جوان چقدر می گیری منو تا ترمینال جنوب (تهران ) برسونی ؟لبخندی زدم گفتم (به شوخی گفتم خیلی زیاد )بعد گفتم پدر جان مسیر رو اشتباه ایستادی از اینجا شمارو نمی برن ترمینال ! حداقل سه بار باید مسیرتونو عوض کنید تا به مقصد برسید .بهشون گفتم پدرم بیاین بالا تا یک مسیر می رسونمتون تا راحت تر برید .

پیرمرد سوار شد ..... چند دقیقه ای سکوت بین ما حاکم بود تا اینکه دیدم زیر لب داره ذکر میگه ،همین بهونه‌ای شد برای آغاز صحبتمون ...کمی کذشت متوجه شدم اون پیرمرد یکی از خادمین قدیم امام رضا بوده اما هر شب میره حرم نماز میخونه بر میگرده خونه ... دوستان اگه عامیانه بخوام ازش بگم خواهم گفت :خیلی با حال و اهل دل ومعنویت بود .در مسیر کلی منو راهنمایی کرد و با صبر و حوصله تک تک سوالاتمو جواب می میدادن  ....راستی یادم رفت بگم علاوه بر خادمی پدر 3 شهید هستش ....گفتم پدر جان اینم ترمینال جنوب .گفت ترمینال جنوب؟؟؟ گفتم آره .گفت مسیر تو اینجا نبود که ؟؟؟ گفتم : حاجی کلی امروز دلم گرفته بود با حرفاتون علاوه بر آرامش کلی مطلب از شما یاد گرفتم .من سود کردم حاجی خندید دعا کرد و از ماشین پیاده شد.خواستم راه بی افتم گفت جوون وایسا ...با تعجب گفتم جانم پدر !امری دارید؟ گفت نه فقط خواستم بهت بگم برای یک شبم شده نمازشب بخون ..... گفتم چشم .. اما چطور یاد این افتادید ؟ با لهجه قشنگش گفت :جوون تو فقط بخون از امام رضا کمک بخواه .چراییشو خودت درک میکنی .با تعجب گفتم چشم !! و پیرمرد رفت ...من همون شب نمازو خوندم  .

 دو هفته بعد از این ماجرا

یکی از دوستام گفت  طاها!  بریم مشهد .

گفتم: مشهد! چطور ؟.گفت چند وقت هست می خوام برم اما به دلایلی نمیتونستم برم اما این بار هدفم جدی هستش بهونه نیار بیا بریم .گفتم باشه .گفتمن آشنا دارم بلیط بامن.


http://www.negarkhaneh.ir/UserGallery/2013/8/amir227044_31181605.jpg

به همراه دوستم رفتیم مشهد پا بوس امام   رضا(ع).وقتی رسیدیم مشهد وقت نماز ظهر گذشته بود و محل اقامت ما تا حرم فاصله اینداشت.

قرار شد وسایل رو بذاریم هتل و بعد از استراحتو آمادگی برای زیارت برای نماز مغرب راهی بشیم.
اما وقتی چشممون به گنبد مطهرشون افتاد دلمون  

نیومد . گفتیم بریم تا دم در و سلامیبدیم و برگردیم.
وقتی رسیدیم دم در و سلام دادیم یه دفعه یه خانم مسن و قد خمیده ای دست منو گرفتگفت پسرم من گم شدم ،کمکم کن.
گفتم مادر خب آدرسی چیزی داری؟ گفت نه.گفتم همراهات میدونی کجا رفتن؟ گفت نه.گفتمتلفنی شماره ای؟ بازهم گفت نه...
مستاصل بودم چی کار کنم.از خادم آدرس قسمت گمشدگان رو پرسیدم و وارد صحن حرم شدیم،گفتم یا امام رضا خودت کمکی کن.یه پیرزن تنها تو این شهر غریب چی کار کنه . همینطور که جلو می رفتیم دیدم یه دفعه یه خانمی ایشون رو شناخت و ماجرا رو که متوجه شدگفت من آدرس همراهاشون رو دارم و ...

ماهم خوشحال، تصمیم گرفتیم حالا که اومدیمداخل بریم زیارت.رفتیم زیارت و بعد از انجام آداب و نماز وارد بخش داخلی یعنی کنارضریح مطهر شدم تا سلامی بدم و برگردم.همین طور که مشغول ذکر بودم ناگهان درهایاطراف رو بستن و گفتن کسانی که داخلن ،زیارت کنن و برن تا خادما مشغول تطهیر و غبارروبی بشن.
من هم تو این فاصله یه زیارت درست و حسابی در کنار ضریح مطهر امام رضا (ع) داشتم کهفکر کنم این زیارت شیرین ترین زیارت عمرم بوده. برگشتیم حرم غروب نزدیک اذان وارد صحن جمهوری شدیم ، دوستم گفت طاها بهتر اینجا نمازو به جماعت بخونیم بعد بریم زیارت ، گفتم باشه و رفتیم روی فرش های پهن شده نشستیم تا اذان بده .تو این فاصله با مرد کنارم گرفتم .یه موضوع تکان دهنده برام تعریف کرد .گفتم خالی از لطف نیست شما هم بدونید.

اون آقا گفت که: روزی کفشورزشی خوبی برای پسرم خریده بودم اما اون نپسندید و قرار بود بریم کفشا رو عوضکنیم.کنار مغازه ام ایستاده بودم که دیدم پدر و پسری خیلی فقیر ،با لباسهای پاره و حتیپسر پای برهنه بود،اما شاد و خوشحال در حال رد شدن از روبروی من هستند.کنجکاو شدم ودقت کردم ببینم کجا میرند؟ و کی اند؟
در یک آن ، به نظرم رسید که کفشایی که برای پسرم گرفته بودم رو به اینها بدم،صداشونکردم.
اونها اونقدر شاد و خوشحال میرفتند که متوجه نشدند.
دوباره صدا زدم : آقا .... آقا !!!
وقتی با احترام کفش ها رو تقدیمشون کردم اونها نپذیرفتند و گفتند: ما احتیاجنداریم.
بیشتر از پیش کنجکاو شدم و حساس، پرسیدم:
شما کی هستید؟
و از کجا اومدید؟
گفتند: ما از شهرستانی اطراف مشهد برای زیارت امام رضا پای پیاده اومدیم و الان درحال برگشت به خونه ایم.
سوال کردم چرا با این اوضاع و احوال (فقیرانه و ژنده پوش) اینقدر شادید و احساس بینیازی میکنید؟

پدر آن پسر گفت: ما از اهالی روستایی درخراسان هستیم پسر من فلج مادر زاد بود و ویلچر نشین.خیلی به من سخت میگذشت که بقیهبچه ها به بازی وفعالیت های روزانه بپردازند و فرزند من توان این کار رو نداشتهباشه.
یک روز که اتفاقا مصادف با روزهای پیاده روی به مشهد بود به امام رضای مهربانم عرضکردم :آقا جان! خسته شدم و از شما میخوام پسرم رو شفا بدید،من پیاده این مسیر رو بهطرف تو میآم شما هم ...
به سختی تمام هر طوری بود اومدم.به حرم سید و مولایم که رسیدم ، پسر رو با ویلچرشتو حیات رها کردمو سراسیمه به داخل برای زیارت رفتم.
حسابی دلم شکسته بود و التماس آقا کردم که دست خالی ردم نکنه.وقتی به حیات برگشتمدیدم دیدم....
در کمال تعجب پسرم از ویلچر بلند شده و سلام امام رضا رو هم بهم رسوند و اینکه امامهیچ کس رو دست خالی رد نمی کنند.
از آقا تشکر کردیمو الان داریم برمیگردیم به روستامون، و به همین دلیله که ، پسرمپای برهنست.
اون آقایی که این رو برام نقل میکرد همینطور که اشکش از شوق جاری بود میگفت : جوان!
به خدا ما آقای خوبی داریم اما قدرش رو نمیدونیم.

من که تحت تاثیر قرار گرفته بودم با بغض گفتم درسته .ما کم لطفیم.

دوستان این همه ماجرا را تعریف کردم تا برسیم به این قسمت :

دوستان نکته جالب این سفر اینه که من شب آرزوها(لیلة الرغائب ) در حرم امام رضا(ع) بودم  باور کنید تو حرم نمام تصاویر خلوتم با خدا و نصیحت اون پیرمرد تو ذهنم نقش بست .

تازه فهمیدم چرا اون پیرمرد به من گفت نماز شب بخون .خودت فلسفه اونو می فهمی .دوستان من دقیقا بدون برنامه قبلی شب آرزوها(لیلة الرغائب ) حرم امام رضا بودم .تمام مشکلاتم فراموشم شد.دوست خوبم اگر شماهم اگه حاجتی دارید درخواست اون پیرمرد را انجام دهید .انشاءالله به فضل خدا مثل من به حاجتتون میرسید .التماس دعا


 






تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/3/16 | 10:32 عصر | نویسنده : طاها تهرانی | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.