آقايم ! آخر تا كي بايد دعاهاي فرجم را نذر نگاههايي كنم كه به سوي جمكرانت خيره مانده اند ؟ تا كي بايد در حسرت غروب جمعه ثانيه ها را خسته كنم؟ حتي نفس ها و تيك تاك هاي ساعت هم انتظار را فرياد مي زنند . پس كي مي آيي؟
هر گاه مي خواهم از تو بنويسم نا خود آگاه بغض قلمم مي شكند و اشك هايش را به من مي سپارد تا شايد بتوانم واژه ي انتظار را مفهوم دهم.اما افسوس كه او هم از خجالت آب مي شود زمان پير شده قرن عصا بدست گرفته ! آقاي من پس كي مي آيي؟