مردی بود که کارش این بود که بر سر راه خیابان ها می نشست ومی گفت 5 تومان بده در راه خدا روزگارش به این طریق می گذشت. از قضا روزی این مرد مریض گردید و از فرط بیماری آن چنان شد که دیگر نمی توانست در این دنیا باقی بماند همسایگان آن مرد فرستاند دنبال روحانی محل ؛ روحانی به محض رسیدن به بالین مرد از اوخواست تا بگوید «لااله الاالله» اما آن مرد نمی توانست بگوید و تنها می گفت 5 تومان بده در راه خدا . این به خاطر آن است که آن شخص در طول زندگی خود کمتر به نماز و مناجات با خدا پرداخته وآنقدر به مسایل دنیوی پرداخته که دیگرحتی در موقع مرگش هم نمی تواند نام خدارا برزبان بیاورد.این داستان ها برای آن است که از خدا غافل نشویم وبه یاد اوباشیم و از او طلب کنیم واز لحظه مرگ بی خبر نباشیم و در هر حال خود را به آن بیندازیم تا به این وسلیه خود را به گناه نیندازیم...








